هی سلام خوبید؟
سعید جونم تو خوبی؟
دلم واسه وبمون یه ذره شده بود!
ولی خب نمیشد بیام نت!
اومدم یه کوچولو درباره ی دوستیمون بگم تا ببینید این چند روز چیا شده!
پس از بحث های زیاد، من و سعید به این نتیجه رسیدیم موقتا با هم دوست یاشیم و وقتی خوب هم دیگه رو شناختیم برا آینده تصمیم گیری بکنیم
آخه راستش هر چی که فکر می کردم میدیدم هنوز جفتمون خیلی بچه ایم
بعدشم ما حالا فقط به احساساتمون توجه میکنیم که این اصلا درست نیست!
خب یه چیز دیگه هم باید به سعید جونم بگم
راستش من از کتابی و ادیبانه نوشتن خیلی خوشم نمیاد
دوس دارم حرفامو به زبون خودم بنویسم
اگه اشکالی نداره؟!
هرگز دستی رو نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری
هرگز نگو برای همیشه وقتی میدونی جدا میشی
هرگز نگو دوستش داری اگر حقیقتا بهش اهمیت نمیدی
درباره احساست سخن نگو اگه واقعا وجود نداره
هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری
هرگز سلامی نده , وقتی میدونی خداحافظی در پیشه
و هیچ وقت به کسی نگو تنها در فکر تو ام وقتی به دیگری فکر میکنی...
اینو دوس داشتم...
اما امیدوارم نه من و نه سعید...
بیخیال.
دوست دارم سعید
بابای.
سلام
وبلاگ زیبایی داری
خوشحالم میکنی اگه به وب منم سر بزنی.....
اپیدم بیا
سلام بی تا جون
ممنون که سر زدی
راستش یه کم سرم شلوغه نمیشه زیاد ج نظراتو بدم
چشم
هوای سعید رو دارم!